روباه و زاغ
زاغکی قالب پنیری دید به دهن برگرفت و زود پرید بر درختی نشست در راهی که از آن می گذشت روباهی روبه پر فریب حیلت ساز رفت پای درخت و کرد آواز گفت: به به چه قدر زیبایی چه سری چه دمی عجب پایی پر و بالت سیاه رنگ و قشنگ نیست بالاتر از سیاهی رنگ گر خوش آواز بودی و خوش خوان نبودی بهتر از تو در مرغان زاغ می خواست قار قار کند تا که آوازش آشکار کند طعمه افتاد چون دهان بگشود روبهک جست و طعمه را بربود ...